خاله قزمقزی

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: شمال ایران

منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی

کتاب مرجع: افسانه های شمال - ص ۸۷

صفحه: ۲۵۹ - ۲۶۰

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: خاله قزی

جنسیت قهرمان/قهرمانان: نامعلوم (احتمالا سوسک)

نام ضد قهرمان: -

داستانی است بر مبنای داستان معروف خاله سوسکه، که در ادامه با هم می خوانیم:

یک خاله فیسی بود. روزی خودش را آراست، چادر گلداری به سر کرد و از خانه بیرون آمد. رفت مغازه آهنگری. آهنگر از او پرسید: «خانم قزی، قزمقزی کجا می ری؟» گفت: «می خوام برم شوشوکنان، قلیان بلور بکشم، منت مردم نکشم.» آهنگر پرسید: «زن من می شی؟» جواب داد: «اگر قهرت بگیره، منو با چی می زنی؟» گفت: «با چکش آهنگری.» گفت: «نه! من می رم. زن تو نمی شم.» رفت تا رسید به دكان بقالی. بقال پرسید: «خانم فیسی کجا می ری؟» گفت: «فیس به قبر پدرت، به من بگو خانم قزی، قزمقزی. بقال خواست که او زنش بشود. پرسید: «اگر قهرت بگیرد منو با چی می زنی؟» بقال گفت: «با همین سنگ ترازو.» خاله قزمقزی گفت: «نه، زن تو نمی شم.» رفت تا رسید به خراز، همان صحبت ها شد. خراز گفت: «تو را با جوراب پشمی می زنم.» خاله قزی گفت: «نه، من می رم. زن تو نمی شم.» رفت تا رسید به بزاز. بزاز گفت: «با این نیم ذرعی تو را می زنم.» خاله قزی گفت: «نه، زن تو نمی شم.» رفت تا رسید به دکان زرگری. زرگر گفت: «تو را با ترازوی طلاکشی می زنم.» خاله قزی گفت: «نه، زن تو نمی شم.» خاله قزی رفت تا به آقا موشه برخورد. آقا موشه گفت: «ترا با این دم نرمم می زنم.» خاله فیسی قبول کرد زن او شود. جشن عروسی گرفتند و خاله قزی به خانه آقاموشه رفت. یک روز آقاموشه رفته بود خزانه پسر حاکم دزدی، خاله فیسی هم رفته بود سبزی آش را کنار نهر بشوید، افتاد توی آب. اتفاقاً پسر حاکم آمده بود اسبش را آب بدهد. خاله فیسی دست و پازنان گفت: «برو آقا موشه را بگو، خزانه دزدک را بگو، نردبان طلایش را بیاره، تا سرخ و سفیدش را که میان آب افتاده در بیاره.» پسر حاکم صدا را شنید، اما هر چه گشت صاحب صدا را پیدا نکرد. به خانه رفت و ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. آقا موشه از تویخزانه حرف پسر حاکم را شنید، زد و رفت و نردبان طلایش را که یک پرکاه بود، برداشت کنار نهر رفت و خاله فیسی را نجات داد. آقاموشه به او گفت: «خدا مرگم بده، نزدیک بود سرخ و سفیدم خفه بشه.»بعد، دوباره رفت سراغ خزانه پسر حاکم. خاله فیسی سبزی را توی دیگ ریخت و داشت آش را به هم می زد، که افتاد توی دیگ و مرد. وقتی آقا موشه برگشت و خاله فیسی را مرده یافت، همه موشها را خبر کرد و با گریه وزاری گفت: «گل سرخ و سفید من دگر نیست.» قسمتی از متن: ".... راه افتاد و رفت به در بقالی، بقال از او پرسید: «خاله فیسی کجا می ری؟» جواب داد: «فیس به قبر پدرت، منو بگو خانم قزی، قرمقزی کجای می ری؟» بقال پرسید: «خانم قری قزمقزی کجا می ری؟» جواب داد: «می خوام برم شوشوکنان، قلیان بلور بکشم، منت مردم نکشم.» بقال پرسید: «زن من می شی؟» خانم قزی مقزی گفت: «اگر زنت بشم منو با چی می زنی؟» بقال جواب داد: «با همین سنگ ترازو.»

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد